من یک پرنده هستم
فرمانروای سرزمین یمن، جنگجویی به نام «اَبرهه» بود. او هر وقت می شنید مردم مکه و شهرهای دیگر به خانه کعبه علاقه دارندو دور آن می چرخند، خشمگین می شد. برای همین دستور داد در یمن یک عبادتگاه زیبا و بزرگ بسازند؛ اما کسی به آن علافه نشان نداد.
یک روز ابرهه با عصبانیت سوار بر فیل بزرگی شد و گفت: «من کعبه را خراب می کنم!» او و سپاهانش به نزدیکی مکه رسیدند. شترهای زیادی در حال چَرا بودند. جنگجویان ابرهه اول شترها را به زور از شتربانان گرفتند تا با خود ببرند.
آن ها شترهای عبدالمطلب، پدربزرگ پیامبر (ص)، را هم به زور گرفتند. عبدالمطلب کلیددار خانه کعبه بود و مامور حفاظت از آن. عبدالمطلب پیش ابرهه رفت و گفت: «آمده ام شترهایم را از تو پس بگیرم.»
ابرهه خندید و گفت: «تو نگران خانه کعبه نیستی! نگران شترهایت هستی؟»
عبدالمطلب گفت: «خانه کعبه هم صاحبی دارد که از آن مواظبت می کند. من صاحب شترهایم هستم.»
ابرهه خندید و گفت: « خواهی دید! » عبدالمطلب شترهایش را پس گرفت و از مردم مکه خواست به کوه ها و دره ها پناه ببرند. وقتی ابرهه به خانه کعبه نزدیک شد، ناگهان بسیاری از ما پرنده های کوچک به فرمان خداوند به سمت آسمان مکه آمدیم. ما در پاها و منقارمان سنگ های ریزی داشتیم. فوری آن ها را روی سر ابرهه و سپاهیانش ریختیم. فیل بزرگ، اسب ها و شترها وحشت کردند. صاحبانشان را زمین زدند و زیر پا له کردند. ابرهه و سپاهش نابود شدند.
خدایا من نمی دانم چرا بعضی از انسان ها، اشتباه می کنند و به جنگ تو می آیند!
کاش همه آدم ها با تو دوست بودند!
منبع: ماهنامه رشد نوآموز
تنظیم: فهیمه امرالله